اهالی قاسم آباد چندین سال است، هر روز آن ها را در حال عبور از کنار پله های سینما سیمرغ دیده اند. چفت پیاده رو دانشگاه آزاد در بولوار امامیه، کنار زمین بازی فوتبال و هواپیمای پیر فرودآمده پشت سینما که مسیر برگشتشان به خانه است. پیرمردی با پشت خمیده، تیز و فرز توی گرما و سرما، ویلچر همسر بیمارش را عصرها در خیابان دور می دهد.
انگار باد هم به پایش نمی رسد. نه با کسی حرفی می زند و نه می ایستد. از هیچ کسی هم برای راندن چرخ آهنی کمک نمی گیرد. آن ها خانم و آقای «ارغوانی» هستند که معمولا گرمای روز را برای پیاده روی از دست می دهند چون خیلی دوست ندارند توی چشم باشند. درحالی که نمی دانند به اسطوره زندگی، بین اهالی این منطقه مشهد تبدیل شده اند و خیلی ها هر روز منتظر دیدن و قربان صدقه رفتنشان هستند!
گرچه یک ماه است آقای ارغوانی به تنهایی و با یک دوچرخه مسیر هر روزه را طی می کند و خبری از همسر و همراهش نیست اما خوشبختانه ما پاییز سال گذشته با این زوج گفت وگو کردیم و یک نیمروز همراهشان بودیم و توانستیم لحظات بی نظیر حضورشان در خیابان و نگاه های مشتاق مردم را از تماشای آن ها ثبت و ضبط کنیم و اصلا ببینیم آن ها در بین جمعیت میلیونی این شهر چه کسانی هستند و زندگی شان چگونه می گذرد.
پیداکردن خانم و آقای ارغوانی اصلا ساده نبود. پارسال همین وقت های پاییز بود که یک کلیپ 10ثانیه ای از آن ها در فضای مجازی دست به دست چرخید که آن ها را در حال عبور از مقابل سینما سیمرغ نشان می داد. کلیپی که بدون هیچ کلمه و حرفی تنها در حرکت یک ویلچر، یک عشق استخوان دار قدیمی را روایت می کرد.
چیزی که کیمیای روزگار ماست و هویت تقریبا گمشده در عصر آهن و ماشین و صنعت. حرکت این پیرمرد با آن پشت خمیده در حالی که ویلچر همسرش را می راند و مثل باد حرکت می کرد با موجی از پیام های محبت آمیز در پایین پست همراه شده بود. یک نفر نوشته بود: «خوش به حال زنی که موهایش را توی خانه این مرد سفید کرده است...»، یک نفر دیگر گفته بود: «با هم پیرشدن یعنی همین».
برخی هم تأکید کرده بودند که آن ها را هر روز می بینند و از دیدنشان کیف می کنند و حتی آن ها را اسطوره های قاسم آباد خوانده بودند. در هرصورت تنها نشانه ما برای دیدار با این زوجِ پرطرف دار همین کلیپ کوتاه بود. از طرفی دیدنشان آن قدر ارزش داشت که دنبالشان بگردیم، پیدایشان کنیم و پای حرف هایشان بنشینیم.
بنابراین چند روز بعد از پخش کلیپ و در یک عصر آذرماهی سرد، راه افتادیم و خودمان را به قاسم آباد و سینما سیمرغ رساندیم. فروشندگان حاشیه سینما آن ها را هر روز می دیدند اما چیز بیشتری از آن ها نمی دانستند. نه نشانی و نه حتی نامی. فقط حدس می زدند که توی مسیر حرکتشان، از پارک امامیه که پشت سینماست، هم عبور می کنند.
آنجا هم رفتیم و خوشبختانه یک نشانه کوچک ما را رساند به مشاور املاکی که می گفتند به خوبی اهالی بولوار امامیه را می شناسند و ممکن است آن ها را هم بشناسد. شانس یارمان بود که توانستیم نشانی آن ها را بگیریم و شبانه خودمان را رساندیم پشت در یکی از فرعی های استاد یوسفی.
اما دری به رویمان گشود نشد. انگار دیدن پیرمرد و پیرزن به این آسانی ها نبود. البته ما هم ناامید نشدیم و صبح روز بعد دوباره زنگ درشان را زدیم و این بار وارد طبقه همکف خانه ای شدیم که می تواند تداعیگر خانه هر مادربزرگ و پدربزرگی توی این شهر باشد.
اولین چیزی که توی این خانه برایمان جالب بود فامیلی خاصشان بود؛ «ارغوانی» و آنچه تحت تأثیرمان قرار داد، دیدن پیرمرد توی کلیپ از نزدیک بود که برای بیماری همسرش به شدت غصه می خورد اما ناامید هم نبود و شاید عجیب تر از همه این ها دیدن یک کلاه بوکس قرمز روی فرش و نزدیک بستر خانم خانه بود.
احتمالا خانه آقای ارغوانی، تنها خانه ای در جهان باشد که شش پسرشان به این نتیجه رسیده اند، برای محاظفت از مادر، یک کلاه بوکس تهیه کنند و رویش، کلیدی بچسبانند. این طوری اگر مادرشان زمین بخورد، سرش آسیب نمی بیند و کلاه، ضربه گیر سرش است و اگر هم کاری داشته باشد، کلید روی کلاه را که در واقع یک زنگ است فشار می دهد بچه ها هر کجای خانه که باشند متوجه می شوند.
نکته دیگر این بود که خانم و آقای ارغوانی دختر ندارند اما پسرهایشان برای پدر و مادر کم نمی گذارند. در هرصورت همه این ها کافی بود تا جریان زندگی را توی خانه شان ببینیم و بیشتر به کامنت های مردم که آن ها را هر روز توی خیابان می بینند، ایمان بیاوریم.
ماشاءالله ارغوانیِ هفتادو هفت ساله، پدر خانواده، خیاط نوجوان توی عکس های سیاه و سفیدی بود که در آلبوم های قدیمی شان دیدیم. او پشت چرخ خیاطی مشکی آدلِر با متری دور گردنش نشسته است و به دوربین لبخند می زند. بیشتر ازپنجاه سال پیش، صاحب دوزندگی ارغوانی در عشرت آباد بوده و بعدها هم بابای مدرسه «شهید طالقانی» خواجه ربیع و مدرسه های «سرقفلی» و «زینقلی» قاسم آباد می شود و بیشتر کارهای خانه شلوغ از حضور شش پسر روی دوش مادر خانه می افتد.
پسرشان مهدی درباره مادرش می گفت: «سخت ترین کار دنیا، صاف کردن جنگ بین شش پسر نوجوانش بود که مادرم همیشه از پسش بر می آمد. او زنی قبراق، عاشق ورزش و رفت و آمد با همسایه ها بود.» اما صدیقه خانم در پنجاه و هشت سالگی دچار یک بیماری نادر به نام آندروفی(پیری زودرس) می شود که هر روز ذهنش را تحلیل می برد و زمین گیرش می کند و کم کم قدرت تکلمش را هم از دست می دهد.*
اما هفت سال پیش که بیماری به خانه آن ها پا می گذارد، باخودش تا امروز سختی ها و تألمات بسیاری برایشان داشته است اما حدود چهار سال پیش (نزدیک به1500 روز پیش از روز مصاحبه)، آقای ارغوانی تصمیم می گیرد، هر روز همسرش را روی ویلچر بنشاند و در خیابان های اطراف خانه دور بدهد تا حال و هوایش عوض شود و از خانه ماندن زله نشود.
البته خودش هم می گفت بعد از عمل قلب بازِ چندسال پیش که جناغ سینه اش را برش دادند، دیگر نتوانسته راست بایستد و پشتش خم شده و این پیاده روی های روزانه برایش مفید است. او برای ما می گفت: « ویلچر صدیقه خانم برای من حکم واکر و عصا را دارد و این طوری راحت تر می توانم راه بروم.»
او به خوبی آخرین پیاده روی شان را که هردو روپا بودند یادش بود؛ خاطره پیاده روی اربعین سال 95 اشک را به چشمانش می کشاند. مهدی هم در میان هق هق آرام پدرش که از بی مهری زمانه می نالید، او را راضی می کرد. مادرش با این بیماری، کاملا متوجه و علاقه مند به این پیاده روی های روزانه هست اما از نظر آقا ماشاءا...، همسرش فقط «یک نگاه خالی» است که به قول او «به زور پا بر می دارد...»
این راهم بگوییم که باوجود کمک های پسران خانواده بازهم زندگی آقای ارغوانی که بازنشسته آموزش و پرورش است اصلا آسان نمی گذرد. ویلچرهای بسیاری از این پیاده روی های روزانه آسیب دیده و نیاز به تعمیر داشته اند و هزینه های درمان صدیقه خانم هم کمرشکن است. اما پیرمرد حاضر نیست، زحمتی روی دوش دیگران بیندازد و به سختی کمک قبول می کند.
سال گذشته که میهمانشان بودیم، نزدیک ظهر شده بود و صدای اذان بلند. آقا ماشاءالله وضو گرفت و صدیقه خانم هم که اصلا توانایی نداشت، تیمم کرد. مهدی که کاراته کار است، طوری باقدرت دستان مادرش را برای بلندشدن گرفته بود که بدن بی حسش درهم نپیچد. بعد هم خانم به آقا اقتدا کرد و نمازشان را با هم خواندند. ما هم تا توانستیم این لحظه زیبا را با گرفتن عکس ثبت کنیم.
صحبت ها که تمام شد، از آن ها خواهش کردیم که ویلچر را بردارند و با هم بیرون برویم و همان مسیری را که هر روز آن ها طی می کنند، همراهشان باشیم. البته آن ها همیشه ساعت 5عصر از خانه بیرون می رفتند و تا 7 بازمی گشتند. چون نمی خواستند خیلی توی چشم باشند. برای همین متأسفانه لذت گرمای روز را از دست می دادند.
آن ها توی مسیر هرروزه شان از کنار دانشگاه آزاد، پارک و سینما سیمرغ عبور می کردند. عجیب اینجا بود که آقا ماشاءا... با جثه ریزش راه نمی رفت بلکه می دوید و حتی ماهم گاهی از آن ها جا می ماندیم. توی مسیر خیلی ها به او «دمت گرم» بلندی می گفتند. خیلی ها هم می خواستند برای هل دادن ویلچر، کمکش کنند ولی آقای ارغوانی راضی نمی شد. می گفت: «بدعادت می شوم و اگر همسرم کاری داشته باشد، دیگران زبانش را نمی فهمند.»
به جز این احتمالا کسی مانند خودش نمی تواند این طور با مهارت ویلچر را حرکت دهد. آدم های زیادی هم دوست داشتند با آن ها سلفی بگیرند و بعضی هم تعجب می کردند چرا از پیاده رو نمی روند. مردم نمی دانند که آن ها مجبورند از توی خیابان بروند تا چرخ های ویلچر لای سنگ های برجسته سنگ فرش پیاده رو گیر نکند و هر ماه خرج بسیاری روی دست آقا ماشاءا... نگذارد اما در دنیای ساکت آن ها توی خیابان فقط صدای لرزان چرخ های ویلچر زهواردررفته، جاری بود و توجهی به آدم ها و سؤال هایشان نداشتند. واقعا دمت گرم آقا ماشاءالله و امیدواریم دوباره خیابان های قاسم آباد چشمش به دیدن هردو شما روشن شود.
پس از یک سال همین چند روز پیش که سراغشان را گرفتیم، شنیدیم متأسفانه خانم ارغوانی این روزها دیگر توانایی یک حرکت ساده را هم ندارد و برای همین نزدیک یک ماه است دیگر در گردش های روزانه همراه همسرش شرکت نمی کند. این یعنی از اسطوره های قاسم آباد یکی غایب است و چه دل غمگینی دارد آن دیگری.